روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

رفیق

              

آخر دوستی و همکاری

آدم هایی که این جمله رو می شنون خوشبخت ترین آدم ها هستن

"عیب نداره با هم درستش می کنیم''

 ...   این جمله یعنی آخر هر چی دوستیه .......♥

 

        
و من چقدر ساده ام !!!

لحظه غم انگیزی است وقتی که دوباره جلوی واقعیت می ایستی و به چشم هایش خیره می شوی .

بد تجربه ای است و هر بار هم تکرار می شود درس نمی گیری .

یادت نمی ماند که رفاقت چقدر می تواند بنیادش بر باد باشد .

درست وقتی که فکر می کنی با همراهی دوستانت می توانی هر کوهی را جا به جا کنی‌، واقعیت چشم هایش را باز می کند و به صورتت زل می زند 
لحظه غم انگیزی است . وقتی که تنها می مانی و رفیقت همین طور که دارد دور می شود ، برایت دست تکان می دهد . سخت است که دوباره با خودت کنار بیایی . سخت است همه چیز را از اول شروع کنی . سخت است نگاه حق به جانبش را بگذاری به حساب شرمندگی اش از این که اینگونه با تو بازی کرده است .

لا مسب از بس که اتفاق ساده است ، همه چیز را پیچیده می کند . چرا هر بار تن می دهم به این بازی؟

چرا این تجربه های تلخ را این همه خوشبینانه تحمل می کن؟؟؟؟

    آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

                               حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
 
 
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
 
                          
 
   
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
       
 
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کوچه

این همه راه نرفته...با خود می گوید من باید آدم مهمی شوم،

اشک در چشمانش حلقه می زند؛

یاد روزهایی می افتد که کودکی ساده بود در کوچه ی خیالِ دخترکی،آرام می دوید.

هم بازی هم بودند؛آسوده می خندیدند و گاهی بلند گریه،گاه گاه همدیگر را نوازش می کردند،

بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند؛یک دوست داشتنِ عمیق  میانشان جاری بود؛

بی آنکه بدانند دوست داشتن یعنی چه...روزها گذشت؛

بزرگ شدند و دیگر می دانستند دوست داشتن چیست،

اما انتظاراتشان از هم بسیار شده بود؛نگاه ها سنگین،حرف ها سنگین تر...

اکنون دهکده شان،شهر شده؛شهر کوچه های بسیار دارد اما نه مثل آن کوچه ی خیالِ دخترک...

 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

بارالها

                             

 

بار الها تنهایم گذاشت انکه جانم پیوسته جانش بود

بار الها فریادرسم رفت گشته ام تنها در این وادی نامردان

به که گله کنم؟به کجا پناه برم؟خدایا مرا ببین دگر بس است

خورد گشته ام از این همه پلیدی ها دگر روح در بدنم زیادی می کند

مرا ببر مرا از خودم جدا کن چرا که نفرت وجودم را فرا گرفته

اشک بر چشمانم جاریست اما پناهم در کنارم نیست

ناله میکنم اشک میریزم اما چه سود دگر جان جانان کنارم نیست

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خودنوشت

گاهی به خودم میگم : برای چی می نویسی ؟

تو که نه رشته ی معارف و الهیات خوندی ؛ نه رشته ی تحصیلی ات ادبیات فارسی 

 بوده ، نه شغلت نویسنده و روزنامه نگاریه ، و نه به اندازه کافی مطالعه داری . تو

فقط یه دانشجوی ساده رشته مدیریت دولتی هستی ...

آیا این نوشتن یک احساس وظیفه ست ؟

چه کسی این وظیفه رو بعهده ات گذاشته ؟!

روزگاری تعداد آمار بادید کننده گان و کمیت تعداد نظرات روزانه برام مهم بود ، امروز

اون احساس رو به شکل قبل ندارم ...

با خودم میگم : آیا من صلاحیت نوشتن و انتشار در فضای مجازی رو دارم ؟

در جنگ بین دو نیمه ی خودم ، فعلا و بصورت علی الحساب می نویسم تا بعد چه پیش

آید ...

                    

 

 


 
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 10 تير 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

غم تنهایی

 

فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است

چشمانم غرق در اشکهایم شده ….
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…

ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

باران غم

خوش آمدید

یک ساعت که آفتاب بتابد ،

خاطره آن همه شب های بارانی از یاد میرود


این است حکایت آدم ها ،

 فراموشی

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تاب بازی

تاب بازی....




کودکی هایم عاشق تاب بازی بود...

تاب می خورد و می خندید

بزرگی هایم هم تاب بازی را دوست دارد...

هر از گاهی دست بی تابی هایم را می گیرد و به تاب بازی می برد!

نمی دانم چه رازی در میان است...

ولی همین که بی تابی هایم را به تاب می سپارد

دیگر بی تاب نیستم!

بزرگی هایم تاب می خورد و می خندد...!

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کاش....ای کاش.........

متن های زیبای عاشقانه و غمگین زیبا

از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس
این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست
میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم
حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم…
.
.
.
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …

*****************

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

داستان غمناک به دنبال خوشبختی

 

                                                       

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خاطرات

خاطرات...

 

صندوقچه خاك خورده زندگيم را گشودم

تا مفهوم عشق و زندگي كردن را دريابم
اميد داشتم نوري بتابد و من آن عشق را ببينم
آيا عشق زندگي ام هنوز در آن صندوقچه كوچك من بود ؟


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خداااااااااااجونم

خودت هم می دونی . وقتی میام پیشت پیرهن ظاهرم رو می کَنم و قلب سیاهم رو نشونت می دم و می گم : ببین . فقط دست مهربون تو می تونه سفیدش کنه. اشکهام که دیگه طاقتشون سراومده ، برای اینکه خودشون رو به تو نشون بدن از چشمم بیرون می ریزند . بهت می گم: چی می شه اگه محبتت رو بفرستی و تیکه های شکسته قلبم رو بهم بچسبونی. نفَس عشقت رو توی روحم بدمی و زنده ام کنی؟

شرمندگی، شونه هام رو تکون می ده و هق هق گریه ام رو بلند می کنه. بی معرفتیها و بدقولی هام از جلوی چشمم رد می شند و عجز و ناله ام رو از ته دلم بیرون می ریزند . بهت التماس میکنم : یه فرصت دیگه بهم بده .



حرفهام رو پر از گریه می کنم و می گم :‏ می دونم شاخه های معرفتت رو شکستم و گلهای محبتت رو له کردم ولی حالا پشیمونم . اومدم آتشی کنم .



جمله آخری رو که می گم شوق اینکه قبولم کنی سیل اشکهام رو از تپه گونه هام سرازیر می کنه . انگار همه وجودم داره از چشمام فرو می ریزه . گردنم رو کج می کنم و اشکهام رو بهت نشون می دم و می گم : مهربونم! پشیمونم. 



      اسمت رو دور قلبم می گردونم و روی زبونم می زارم و صدات می زنم : 

                                           ای خدا! تنهام نذار





                       
 چرادیگه نمیایی ونظرنمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نامه اول

 

نامه اول


رفته ای اما….
خدایمان هست
بگذار هرگز پس از ما کسی از آنچه از تو بر ما گذشت چیزی نداند.
با رفتنت عاشق شدم و با بودنت جسمی کرخت بیش نبودم

 

به خیال خودت از خویشتنم کردی دور
غافل از آنکه من ازتوبه تو نزدیکترم

چنان چون روحی که در پایان سفر خود را به هجوم ناباوری های زمان سپرده بود
تا به امروز که جز وامانده های احساسات به یغما برده اش چیزی ندارد
و من مانده ام در میان مردمانی که دوست ترشان نمی دارم
و لحظه به لحظه احساس ترحم نسبت به شان در من جوانه می زند
از آن رو که مردگانی بیش نمی دانمشان که چشمان بسته شان را حریصانه به اشتیاق رسیدن به منافع شان باز نگاه داشته اند
و همان آنانند که به وقاحت چون انگشتانی به سویم نشانه می روند
و مرا متهم به کشتن نفس خویش می سازند که تو را به باور نشسته ام.
بی خبرتر از آنند که بدانند زجری لذت بخش در تمامی بند های تنم زاده شده ست
که مرا مسخ وجود ناوجودم می کند ومن در تهی گاه هستی فرو می شوم
و در هم لولیدن دو روح را احساس می کنم
و می بینم که به آرامشی ابدی دست می یابم
آری به عشقت زنده می شوم که عشق نفس بخشد و در آن نفس نباشد
آری بگذار هرگز کسی نداند که هزاران خواهش زنده در هر آن
مرا ملتمس آفریدگارم می سازد که تنها او می داند و بس.

 

آن که عاشقانه دوستت می دارد.
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

آرمان جوان مسلمان

                        آرمان جوان مسلمان 

شاعر شهیر فرانسوی «بول ژولری» هرگاه که می‌خواست سخنرانی کند، نخست به تعریف کلماتی می‌پرداخت که عنوان سخنرانی از آن تشکیل می‌یافت. اجداد ما نیز وقتی می‌خواستند در یکی از علوم سر رشتة کلام را باز کنند و یا راجع به مطلبی صحبت کنند، عادتشان همین بوده است، بنابراین، اشکالی ندارد که امشب بنده این روش را دنبال کنم، بنده کلامم را با تعریف «آرمان» و «بیان ویژگیهای اساسی جوانان» شروع می‌کنم و دربارة اسلام خلاصه می‌نمایم...

***

                                                    ادامه مطلب راحتماببینید


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نظریادتون نره

 

                                                    

                

عجایب شگفت انگیز قرآن

                                کلمات و دفعات تکرار در جمع آیات قرآن مجید
                                           دنیا (یکی ازنام های زندگی): ١١۵
                               آخرت (نامی برای زندگی پس از این جهان): ١١۵

                                                     یه سری ادامه مطلب بزن

                                           نظریاااااااااااادت نرررره


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سال نووو

 

 

افسوس مي خورم ....چرا؟

چرا با رفتن تو..............بهار مي ايد ؟...

امدي در سرماي زمستان...

به سردي زمستان بودي.....

به غم انگيزي شبهاي تنهايي.....

به خشکي برف ...مي روي..... بهار مي ايد ...

به نظر معامله خوبي است....

اميد ان دارم بهار گلي بر چهره ات بنشاند ...

چه اميد مبهمي...گردش روزگار خطا ندارد ....

زمستان هيچ گاه بهار را نمي بيند...

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دیدم که من رو ندید کسی که هر روز دارم

سلام دوستای گلم 

دوستای عزیز که میایین بهم سر می زنید 

با نوشته هاتون اروم،ام می کنید .

شب داشت بارون می امد. نم نم بارون 

تو ی کوجهای خالی از ادما 

چند تا ماشین کناره های خیابون پارک بود نم نمه های بارون از کنار تیر چراغ برق اروم اروم می گذشت 


 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سلام عشقم

سلام عشقم

 

امشبم مثه همه شبا دارم با تنهاییام ساز میزنم

 

گاهی یه نیگا پشت پنجره میندازم

 

به خونه های دیگه نگاه میکنم

 


 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به عاشقان به معشوق نرسیده

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم

  

دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!


 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سال نو

خداوندا: براي دوستانم دعا ميكنم :

در این آخرین روزهای سال دلشان را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو دهي

 که هر جا تردیدی هست ایمان ،

زخمی هست مرهم ،

نومیدی هست امید

و هرجا نفرتی هست عشق جای آن را فرا گیرد.

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ای خدا تنهام نذاررر


 

خودت هم می دونی . وقتی میام پیشت پیرهن ظاهرم رو می کَنم

و قلب سیاهم رو نشونت می دم و می گم :

ببین . فقط دست مهربون تو می تونه سفیدش کنه.

اشکهام که دیگه طاقتشون سراومده ،

برای اینکه خودشون رو به تو نشون بدن از چشمم بیرون می ریزند . بهت می گم:

چی می شه اگه محبتت رو بفرستی و تیکه های شکسته قلبم رو بهم بچسبونی.

نفَس عشقت رو توی روحم بدمی و زنده ام کنی؟
شرمندگی، شونه هام رو تکون می ده و هق هق گریه ام رو بلند می کنه.

بی معرفتیها و بدقولی هام از جلوی چشمم رد می شند

و عجز و ناله ام رو از ته دلم بیرون می ریزند . بهت التماس میکنم :

یه فرصت دیگه بهم بده .


حرفهام رو پر از گریه می کنم و می گم :‏

می دونم شاخه های معرفتت رو شکستم و گلهای محبتت رو له کردم

ولی حالا پشیمونم . اومدم آشتی کنم .


جمله آخری رو که می گم

شوق اینکه قبولم کنی سیل اشکهام رو از تپه گونه هام سرازیر می کنه .

انگار همه وجودم داره از چشمام فرو می ریزه .

گردنم رو کج می کنم و اشکهام رو بهت نشون می دم و می گم :

                                                   مهربونم! پشیمونم.


اسمت رو دور قلبم می گردونم و روی زبونم می زارم و صدات می زنم :

                                                  ای خدا! تنهام نذار


 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

لیلی نگار خدا


 به نام خدا

لیلی نگارخدا

شبی از شبهای پاییزدم درب گوشه ای از پله ها

گیتار بدست ؛اشک ریزان ترانه ای را که
 
یاد داشتم دوست میدارد ؛ میزدم...
دست هایم درد داشتند نمی توانستم ...
نمی توانستم مثل همیشه برای

شبهای بی کسی خودم اشک بریزم و گیتار بزنم...
خدا را صدا میزدم...
خدا ... خدا ... خدا...؟؟؟
انگار خدا به تمام بنده هایش میگفت:
گوش دهید ... نگار من ...
از زمین حرفی دارد...
گوش بده لیلی نگار من...گوش بده  ...
آن لحظه بود که دلم برای لیلی نگارش تنگ شده بود
 
و به خداگفتم :
خدا؟؟؟

لیلی نگارت ؛ نگار نمی خواهد ؟؟؟
خدا اشک ریزان گفت : بگذریم از او...
دگر که را می خواهی نگارکم؟
با اشکهایی که پهنای صورتم را پوشانده بود و
گیتاری که از دستم افتاده بود و شکسته !
به خدا گفتم : خدا بجز او...
بجز او که را بخواهم؟
خدا بجز او که را دوست داشته باشم؟ که را بخواهم؟  که را ستایش کنم؟
تو بگو؟؟؟ تو بگو؟؟؟
با گریه حرفهایم با خدا قطع شد ... خدا که این بار با اشکهایی زیباتر
نگارش را می نگریست و انگار زیرلب سخنی می گفت و من
صدایش را نمی شنیدممی خواستم بشنوم ولی هرچه بیشتر گوش
فرا میدادم ؛ سخن هایش ... حرف هایش... آرام تر می شد...
خدا ... روی حیاط خانه مان راه می رفت و سخن می گفت...
حیاط ما انگار گل باران شده بود ... زیبا... زیبا... وزیباتر...
از خدا پرسیدم: با خود چه می گویی اینقدر آرام ؟
انگار خدا با شوقی مملو از وجود خاک سخن می گفت :
با لیلی ات...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که شب را با اشکهایی چون گریه ی ابر می گذراند...
با لیلی ات... ...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که امشب از من...
از تو...
از ابرهای خشمگین می ترسد...
با لیلی ات که امشب در انتظار تو ...
و دستهای تو...
تنها نشسته است...
با گیتار لیلی ات ...
با دسته ی گیتار شکسته ی لیلی ات...
که می پرسد :چه کنم؟؟؟
از دست لیلی نگارت ای خدا؟
با لیلی نگارم...
با نگارم ...
با گیتارلیلی نگارم ...
سخن می گویم...
از عمق وجود اهی کشیدم...
بلند بلند خندید و گفت :
نگارم فکر می کند فقط اوست که برای لیلی اش می گرید...
نگارم فکر می کند لیلی اش نمی فهمد دوست داشتن چیست...
نگارم فکر می کند لیلی اش دل ندارد سنگ دارد...
نگارم...
بلند بلند گریستم و فریاد زدم
خدا...من...نمی تونم...
خدا... من ...نمی تونم...
تو می تونی ولی من نمی تونم...
تو می خواهی مرا آرام کنی...
می خواهی من به زندگی کردن عادت کنم...
تو می تونی ولی من نمی تونم...
طاقت حرف های سخت اورا ندارم...
تو داری من ندارم...
خدا هق هق و ناله هایم را می شنید...
خدا هم خسته بود ...
من ولی ...
فقط صدای هق هقم بود که آرامم می کرد...
بوی نفس های خدا...
بوی عطر او...
بوی عطر روسری او...
بوی پروسری او از اتاقم می آمد...
آری ... به اتاق رفتم ... به اتاق زیبای خودم...
آری ...روسری ای را که چند سال پیش در اتاقم به جا گذاشت...
آری...روسری او...روسری زیبای او...
روسری سفید او... بوی خودش را می داد...
اشک هایم را جلوی روسری او قایم می کردم...
می ترسیدم...
می ترسیدم بگوید اشک  ریختم...
به لیلی نگار خدا بگوید اشک هایم را ...
روسری اش را روی تخت گذاشتم و به طرف حیاط  و خدا دویدم...

بارانی شدید می آمد...
باران... باران... باران...
هرچه گشتم خدایم را نیافتم...
خدا...خدا...خدا؟؟؟
بمان با من ... بمان !!!
خدا !!!
لیلی ام رفت توهم می روی..؟
خدا ؟؟؟
من لیلی را با تو می خواهم ...
تو را با لیلی می خواهم ....
خدایا کجایی...؟
اشک و باران تفاوتشان معلوم نبود...
اشک گرم و باران سرد ...
همین...
به طرف درب دویدم...
پایم به گیتار شکسته ام خورد ...
گیتارم هم گریه می کرد...
برای من؟؟؟
یا برای خدا؟؟؟
یا برای لیلی ام؟؟؟
یا برای سیم ها و دسته ی شکسته اش...؟
برای که...؟
نکند توهم...؟
توهم...؟
توهم لیلی داری...؟
آخ دلم خون است قشنگم...
دلم خون است...
مرا با اشک هایم دیده ای ...
صدای اشک هایم را شنیده ای ...
هق هق و ناله هایم را شنیده ای...
درد ها وکابوس هایم را دیده ای...
لیلی نخواه ...
جان لیلی ات لیلی نخواه...
تو نشو مثل من...
دل سپردن آسان ولی دل کندن دشوار است بدان...
دلم برای خودم...
برای خدا...
برای لیلی ام...
برای گیتار قدیمی ام...
برای گیتار لیلی ام ...
تنگ است...
تنگ تنگ است...
نمی توانم بگویم چقدر تنگ است...
لیلی ...
چه بگویم باتو...؟
چه بگویم...؟
روزی آرزویم خوشبختی در کنار تو بود
و حالا...
ارزویم داشتن دست های توست...
چشم هایم...پاهایم...دست هایم ...
درد می کنند...
شانه ام... پی شانی ام... اشک هایم...
درد می کنند...
امشب هم شبی از شبهای پاییز
دلم برای لیلی نگار خدا تنگ است
می خواهم امشب از خود خدا جوابی بیابم...
می خواهم امشب از خود خدا معجزه بخواهم...
می خواهم خدارا با صدایی بلند و رسا صدا بزنم و بگویم
خدا ...خدا...  من امشب از خودت معجزه  می خواهم ...
حواسم نبود...  حواسم به هیچ چیز نبود...
صدایم بلند شد و فریاد زدم...
فریادم به گوش خدا هم رسید...
خدا گفت :
نگارکم دلم برایت تنگ شده بود ...
نگارکم آخر خودت را آب می کنی...
گفتم : خدا امشب از درگاه بی کرانت
معجزه می خواهم ... معجزه ... عشق او...
چه بی اندازه او را می خواهم...  چه بی اندازه...
کاش می شد او را ببینم... کاش می شد بیاید...
کاش می شد بر روزگارم بتابد... کاش ها و ای کاش هایم ای خدا...
چقدر زیادند...
آخ خدا...
آخ خدا...
نگار قصه ی خدا این بار پیر شده...
نگار زیبای خدا این بار پیر شده...
قصه ی نگارش ای کاش...
تمام می شد...  تمام تمام...  تمام تمام می شد...
خدا ... لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
خدا...لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
قصه ی نگار پایان ده...
جان نگارت پایان ده...
خسته است نگارت...
قصه ی نگار پایان ده...
خدا گریه کنان بر روی تختم نشسته بود
سرش را در میان دستهایش ؛ آن دست های زیبایش گرفته بود
اشک هایش را می دیدم
خودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم...
اشک های خدا زیبا بود وخدا را هر لحظه زیبا تر می کرد...
خدا گفت :
نگارم ... صبر کن...
تو که چند سال صبر کردی...  صبر کن...
می آید ... می دانم...
می دانم که می آید و ... می آید و می گوید : نگار می خواهد...
می دانم ...من خدایم ... می دانم...
و من و خدای نگار در عالم لیلی نگار زیبای خدا بودیم...
که یک آن...
کلیدی در درب حیاط خانه مان چرخانده شد...
صدای ضربه ی پایی به گیتارم...
گیتار شکسته ام...
و آن زن همان لیلی بود...
همان لیلی نگار خدا...
لیلی نگار زیبای خدا...
اوهمان لیلی من بود ...
لیلی نگار خدا...
که گفت :
چرا اینجایی گیتار زیبای نگارلیلی خدا...؟
چرا اینجایی گیتار نگار زیبای من...؟
من که این بار اشکهایم جاری بودند و دستان خدارا در دست هایم 
گرفته بودم و می بوسیدم ... اینقدر برای لیلی نگار خدا دلتنگ بودم
که خدا دست بر موهای تیره ام می کشید و می گفت :
برو... برو... برو!!!
برو... به پیشواز لیلی نگارم
اشک هایم را خدا با دست های گرمش پاک می کرد...
و بلند بلند می خندید و می گفت :
برو... برو... برو نگارکم
دستان خدا را رها کردم و به سوی درب اتاقم دویدم...
دلم برای لیلی نگار خدا
ذره ای شده بود... ناچیز...
آخ ... چقدر زیبا شده بود...
چقدرلیلا شده بود...
او همان لیلی نگار خداست...
همانی که نگار سالها انتظارش راکشید و ماند...
و ماند تنهای تنها زیر باران...
و ماند خیس خیس...
زیر باران...
برقی زد ... بارانی گرفت...
من و لیلی نگار خدا...
چشم در چشم یکدیگر فقط اشک می ریختیم...
دل او ؛ دل من شاید خیلی خوشحال بود...
دل من ؛ دل او شاید خیلی دلتنگ بود...
برای خانه ای ؛ برای کاشانه ای...
برای زندگی دوباره ای...
برای اشک ریختن های شبانه ای تنگ بود...
دل او ؛دل من شایدبرای حرف های زیبای او ؛ برای دستان گرم او
برای رویای زیبای داشتن او تنگ بود ...
دل او ؛دل من شاید به عشق او و یارای دل او زنده بود تاحالا...
دل من ؛ دل او شاید ؛ به عشق کتاب زندگی دوباره ای...
زنده بود..
چشمانم فقط و فقط چشمان یار می دید...
فقط چشمان زیبای نگار خدا و...
فقط چشمان زیبای لیلی نگار خدا...
وقتی نگاه هامان از هم دور شد...
تازه  فهمیدم چقدر زیبایم...
چقدر زیباست...
تازه فهمیدم چه عشقی میان ما بوده...
تازه فهمیدم چقدر لیلی نگار خدا
نگار می خواهد...
لیلی نگار خدا دستانم را می فشرد ومرا به اتاقش می برد...
انگار چیز تازه ای می خواست مرا نشان دهد...
دستان گرمش را دوست داشتم...
عشق زیبای زندگی بااو رادوست داشتم
او را ؛ خودش را ...
لیلی نگار خدا را ...
من دوست داشتم..
یک آن...یاد خدا افتادم
دستان لیلی نگار خدا را رها کردم و به سوی خدا
 
دویدم...این بارهم خدایم را نیافتم
با گریه و اشک و ماتم کنار لیلی نگار خدا ایستادم...
گوشه ای از لباسش را گرفتم و به صورتم می دمیدم
این بار لیلی بود تا اشک هایم را پاک کند...
این بار او بود تا قصه ی نگار خدا را تمام کند...
این بار او بود ولی من ...
لیلی را با خدا می خواستم...
خدا را با لیلی می خواستم...
ولی این بارهم خدایم باز می گردد...
شاید شاید...
خدا با لیلی گیتارم
با گیتارم این بار
سخن می گوید...
شاید ...

 

                                                          نوشته شده به قلم : محمد

                                                          روز دوشنبه 15 اسفند 1390

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به شما

غم



 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

بیچاره دلم

    بیچاره دلم 

  ......

  ازش پرسیدم چرا بعضی وقت ها بغض میکنی ولی میریزی توی خودت؟

میگفت امان از عهد و پیمان آدما که گاهی وقتها حرف خودشون هم یادشون میره

بهش گفتم خوب شاید فکرشون مشغوله

شاید نمیتونند.

بیچاره دلم چقدر از دست آدما ناراحته

فهمیدم که چیزی اذیتش میکنه  رفتم و...

واقعا بیچاره دلم حالا میفهمم که چه رنجی توی این مدت کشیده

  ببخشید دلم اگر اذیتت کردم.....

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دلم شکسته

دلـــــــــــــــــــــــــم شکستــــــــــــــــــــــــه    

      

 

 

 

 

به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها
در زمان گریستن قلبها



و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی
و چه دشوار و طاقت فرساست

گذراندن روزهای تنهایی
در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز
برایت اهمیت ندارد .

اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت 

                              به حال خود گریستن                              

                          

        دلــــــــــــــــــــــــــــــم شکستــــــــــــــــــــــــه     

 

 

کاش میدانستی که درون قلبم خانه ای داری تو که همیشه آنرا با شفق می شویم


و با آن میگویم که تویی مونس شبهای دلم
کاش میدانستی باغ غمگین دلم بی تو تنها شده است
 و گل غم به دلم وا شده است..

کاش میدانستی که درون قلبم با تپشهای عشق هم صدا هستی تو
کاش میدانستی که وجود تو و گرمای صدایت به من خسته و آشفته حال زندگی می بخشد.


      

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

غم من

 

حرف کمی نبود قرار ومدار عشق

اما چه فایده –

که نفهمیم یار را!

 

ای روح های ناب !

دوباره به پا کنید

قدری برای اهل زمستان

بهار را

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

همیشه
در بدترین لحظه ها
تنها رها می کنی مراو
بدترینِ لحظه ها
وقتی است
که تو
مرا
تنها
رها می کنی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است

چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم

ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را

بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم

فـرمـول وار ؛

مـرتـب و بـی نـقـص …

و تــو

بـا یـک اشـاره

هـمـه چـیـز را

در هـم می ریــزی …

در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چشمهایت سیراب سراب

و نگاهم،

تاول زده از تابش تشنگی

برویم دعای باران بخوانیم ‍.

تو با دل من

من با دل تو

باور کن با لبخند چترهایمان بر می گردیم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چرا نمی گویند که آن کشیده سر از شرق -

آن بلند اندام سیاه جامه به تن،

دلبرِ دلیر ز شاهراه کدامین دیار می آید

و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد؟

در انتظار امیدم،

در انتظار امید طلوع پاک فلق راچه وقت

آیا من به چشمِ غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

از حمید مصدق

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟

یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!

عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت

پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟

پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!

از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟!

(گلپونه)

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند.

پرنده در قفس خویش

خواب می بیند.

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .

پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است .

پرنده در قفس خویش

خواب می بیند .

هوشنگ ابتهاج

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

میان ابرها سیر می‌کنم

هر کدام را به شکلی می‌بینم

که دوست دارم

می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم

میان آدم‌ها اما

کاری از دست من ساخته نیست

خودشان شکل عوض می‌کنند

بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد …

بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم

بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم

بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود

بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد

بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت

مــرا بـبـخـش …

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست


نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عکس آمیشاپاتل
 
 امیشا پاتل ...
 

Amisha Patel Wallpaper

 

Amisha Patel Wallpaper

 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

قلیان

                                                 نظریادت نره ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

                                  اینم یکم اطلاعات مفید واسه شما عزیزان

قلیان یک لوله آبی است که برای کشیدن تنباکو از طریق آب سرد استفاده می‌شود. تنباکو در کاسه‌ای که در بالای آن قرار می‌گیرد و از طریق زغال‌هایی که روی کاسه تنباکو قرار داده می‌شود، داغ شده و دود از طریق آب که در پایین آن قرار دارد، فیلتر می‌شود. تنباکوی مورد استفاده برای قلیان، تنباکویی مرطوب و چسبناک است که در عسل و شیره خیسانده می‌شود و بطور معمول با طعم های مختلفی از قبیل سیب، هلو، نارگیل، انبه، نعناع و توت‌فرنگی به فروش می رسد.

از جنبه‌های نگران‌کننده قلیان این است که سابقاً در کشورهایی مثل پاکستان و هند توسط افراد سالخورده‌ای که در روستاها زندگی‌ می‌کردند استفاده می‌شد اما اخیراً بیشتر در مناطق شهری ایران بشکل همه گیر مورد استفاده قرار می‌گیرد. مهمتر اینکه رستوران‌های شهری زیادی آن را برای مشتریان خود سرو می‌کنند.


یک سری باورهای نادرست و واقعیت درباره کشیدن قلیان وجود دارد که آنها را برای شما دوستان بیان می کنیم:

بــاور غلط اول : از آنجا که تنباکوی قلیان از طریق آب فیلتر می‌شود، کلیه مواد مضر آن تصفیه می‌شود.

واقعیت اول : کشیدن تنباکو از طریق آب، مواد سرطان‌زای آن را تصفیه نمی‌کند. این دود می‌تواند به اندازه دود سیگار اثر مخرب بر روی ریه و قلب داشته باشد.


بــاور غلط دوم :
 استنشاق دود قلیان ریه‌ها را نمی‌سوزاند، به همین دلیل مضر نیست.

واقعیت دوم : دود قلیان وقتی استنشاق می‌شود، ریه‌ها را نمی‌سوزاند، زیرا از طریق آبی که در پایین آن قرار دارد خنک می‌شود. با اینکه دود خنک می‌شود، اما هنوز هم حاوی مواد سرطان‌زایی است که برای بدن مضر است.


بــاور غلط سوم :
 کشیدن قلیان سالم‌تر از کشیدن سیگار است.

واقعیت سوم : دود قلیان به همان اندازه دود سیگار مضر است. قلیان به طریقی متفاوت دود تولید می‌‌کند: دود سیگار از سوختن تنباکو ایجاد می‌شود، در حالی که دود قلیان از طریق گرم شدن تنباکویی که در کاسه‌ی بالای آن قرار دارد از طریق زغال تولید می‌شود. محصول نهایی آن یعنی دود یکسان است که حاوی مواد سرطان‌زا است.


بــاور غلط چهارم :
 کشیدن قلیان به اندازه کشیدن سیگار اعتیادآور نیست، زیرا نیکوتین در خود ندارد.

واقعیت چهارم : تنباکوی قلیان هم مثل تنباکوهای معمولی حاوی نیکوتین است. در واقع، در یک جلسه 60 دقیقه‌ای قلیان، فرد در معرض حجم دودی 100 تا 200 مرتبه بیشتر از یک سیگار قرار می‌گیرد.


بــاور غلط پنجم :
 تنباکوی گیاهی قلیان سالم‌تر از تنباکوی معمولی است.

واقعیت پنجم : این هم مثل کشیدن سیگار گیاهی یا "طبیعی"، فرد را در معرض مواد سرطان‌زا قرار می‌دهد

 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نقطه سرخط....!!!

سلام به دوست جونیای خودم خوفید؟؟؟؟؟ببخشیدکه دیرآپ کردم آخه امتحانام شروع شده بودتازه تا چندوقت پیش تموم شد!!!!! آخه خودم این چند روزه اصلا حالم خوب نیست برای همین اصلا حس وحال نوشتن نداشتم امابه خاطر شمادوست جونیای خودمم که شداومدم براتون نوشتم.....شایدتادوماه دیگه نیام وبم چون اصلا حالم خوب نیست حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه وبم اما ازیه طرف دیگه دلم بره شما دوست جونیای خودم تنگ میشه نمی تونم ازپیشتون برم چون برام خیلی سخته!!!!! البته به خاطر شماهم که شده سع می کنم حالم خوب بشه که تادوماه نرم زودبیام پیشتون اما.....نمیدونم چرا این طوری شدم البته یه قسمتیش بره امتحانامه دیگه از هرچی امتحانه بدم میاد یه قسمت دیگشم که ولش کنید.....اماخوب یادگرفتم که توزندگیم چیزای مهمتری از ایناکه برام اتفاق میفته هم هست!!!!!اما نمیدونم چراهرکاری می کنم چراتا یه اتفاق برام مییفته تایه هفته دبسرده میشم مثل الان!!!!!البته خوب به روی کسی نمیارم که ناراحتم چون اصلا دلم نمی خواد اطرافیانم به خاطر من ناراحت بشن البته دلم نمی خواست به شما این موضوع بگم که ناراحت بشین اما خواستم یکم دردل کرده باشم تایکم سبک بشم و یکم از غصه هام کم بشه!!!!!امادوست جونیای خودم سعیمو می کنم که تادوماه دیگه نرم حتی به خاطر شماهم که شده سعیمو می کنم....پس شماهم بانظراتون منو دل گرم کنین حداقل نظرم نمیدین بیاین پیشم تافکر نکنم دیگه هیچ دوستی ندارم!!!!!خوب خیلی حرف زدم فعلابوس بوس بابای تابعد.....

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عشق واقعی

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

گر واقعا عاشقش باشی ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست .

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عکس من

 

                                               سلام اینجا چندتا عکس گذاشتم 

                                 خواستین ببینین به این شماره اس بدین

                               رمزعبوردراختیارشماعزیزان قراربگیرد

                                          09396228130        

 

 

 

 

                                                                                                       باتشکرمدیریت وب

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
بیاتو ضررنمیکنی ها...!!!!!!!!!!

ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 16 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

                                            شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.خداحافظ ، 

                                                  ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ،

                                                         و این یعنی در اندوه تو می میرم.

                                                در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.

                                                  و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.

                                                     و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.

                                                              چگونه بگذرم از عشق ،

                                                               از دلبستگی هایم ؟

                                          چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ،

                                              تو ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ،

                                                   به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ،

                                                  بدون تو گمان کردی که می مانم.خداحافظ ،

                                                         بدون من یقین دارم که می مانی !!!

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنها

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت 

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنهایی

                       این متن برگرفته ازآهنگی است که من آن رابه کسی

                        هدیه میکنم که من رادراوج بی کسی تنهایم گذاشت

                                             تقدیم به تو...!

                             رفتی حالااینم بدون دلم برات تنگ نشده

                                طفلی دلم بازبه یادش افتاده آدم شده

                            رفتی حالااینم بدون بدون تومشکلی نیس

                     نه عشق تو،نه دیگری ...هیچ کدوم واسم سوگلی نیس

                              تنهامیمونم باخودم،خدای من ...عشق منه

                             دیگه کسی رانمیخوام ،دیگه خلاصم ازهمه

                                 میخوام بمونم باخودم دردودلم توسینمه

                                 نمیتونم عاشق بشم عاشقی من مردنه

                            رفتی تنهاشدم ..ولی دوست دارم این تنهایی را

                             چی میشداگه یادم بره اون همه بی وفایی را

                             حالامیدونم که خوشی ولی خوشیت زودگذره

                               اون بالایی ازاین خیانت براحتی نمیگذره

                                               براحتی نمیگذره...!

 

                              

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنهایی

                       تقدیم به کسی که دراوج تنهایی هایم تنهایم گذاشت

                       هیچ وقت برای فراموش کردن یه آدم،آدم دیگه ای

                       رابازیچه احساسات گذراتون نکنید.................!!

                       

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

رمان کلبه عشق (قسمت دوم-قسمت پایانی)

                                   

یکی از دوستان رضا که متوجه او شده بود واسمش بهزاد بود گفت:

رضااصلامعلوم است حواست کجاست ؟چراحواست رابه بازی نمیدی

اگرنمیتونی بازی کنی بذارباسعیدبازی کنم

 نه بازی می کنم 

 

 

 (منتظرنظرات شما عزیزان درموردوبلاگم -رمان هستم) 

 

 

 

  

 

 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

رمان کلبه عشق(قسمت اول)

 

                          

 صبح زود همراه هنگامه از منزل خارج شدند وپس از طی مسافتی در جلوی مدرسه دخترانه ایستادند

.هنگامه از ماشین پیاده شدو گفت:

 بعدازظهرخودم برمی گردم

وباخداحافظی ازپدرش جداشدوواردمدرسه شد

مریم بادیدن هنگامه لبخندزد وپس ازسلام واحوال پرسی باشیطنت گفت:

(منتظرنظرات شماعزیزان درموردوبلاگم-رمان هستم)


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به ....

گل آفتابگردان را گفتند:
چراشبها سرت را پایین می اندازی؟

گفت :ستاره چشمک میزند،
نمیخواهم به خورشید خیانت کنم..........
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

باتومعناشوم

             

                میخواهم لغتی باشم که باتومعناشوم

میدانی که باشنیدن نامت قلبم ازبلندترین ارتفاعات سقوط می کند

ذرات قلب خردشده ام آنقدرکوچکندکه دیگرهیچ چیزنمیتواندآنهارابشکند

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سرزمین سوخته ها

اینجابه دنیاآمدم درسرزمینی سوخته اهل همین آبادی ام ،اهل زمینی سوخته

خورشیدآتش میزنددرشهرمن محصول را پاییزهنگام درو وقتی به چینی سوخته

احساس پوچی میکنی حتماتوهم همراه من محصول عمری زحمتت وقتی ببینی سوخته

هرروزبایدبشنوی ازجمع این دل مردگان گویا عاشقی کم میشودیاهمراهی سوخته

من کودکی هایم شبی آتش گرفت  ازدفترم تصمیم کبرا گم شدوساراوسینی سوخته

ای مادرافسانه ای سیمرغ یادی کن مرا زاییده مام میهنم امشب جنینی سوخته را

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خدایا

 

 

باز هم غم عشق و ناله جدایی در من فغان کرد

نمی دانم آیا آب عشقی پیدا خواهد شدکه این آتش را در من خاموش کند

گر این آب پیدا نشد این آتش در من چه خواهد کردمرا خواهد

سوزاندولی من از خدا می خواهم که این آتش آتش عشق تو باشد

خدایا! ما اگر بد کنیم،تو را بنده های خوب بسیار است،

تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM