روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

عاشق

 تقدیم به تمامی شاعران بلوچ به آنهایی که حس زیبایشان را به اشتراک میگذارند

تقدیم به همه ی آنهایی که حتی یک حس مشترک با غمگینی پرنده ی در قفس داشته اند:


راه را با تو بوده ام ،هم اشک تو قطره شده ام ،همبغض تو هق هق

با لبخندات به وجد می آمدم و با سکوتت غمگین

با شعرات به حس ناب رسیده ام ،به حس غرور ،حس تاختن بر ریگهای داغ بلوچستان

شمشیرم را می بینی ،جلایش را برای کشتن نیست ،برای راندن است راندن متجاوزان وحشی برای ترساندن است .

بلوچ من هم پیاله ی شادی و غم من ،چهره ی سوخته ات را بر دفتر سفید دخترکم می کشم تا بداند ما قلبمان به وسعت دریاست،و شعرمان از اندوه قلبی ست که عشقش را به تیرک ها دیده است .

من می نویسم و تو می خوانی ،تو می نویسی و من بغض میکنم ،قلممان را می بینی چه مغرورانه حق را فریاد می زند . مرغ حق،سه قطره خون و جنونی در نگاه متجاوز و صبحی روشن اینک به درگاه ایستاده است.


 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 27 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

مادر

                     تقدیم به تمام مادران                 
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو
 
 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 27 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خدای عزیزم

 

خدای عزیزم

 


خدای عزیز! اون کسی که همین الان مشغول خواندن این متنه، زیباست چون دلی زیبا داره

درجه یکه چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی ، قدرتمند و قوی و استواره چون تو پشت و پناهش هستی

خدایا ! ازت می خوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترینها باشه

خواهش می کنم بهش درجات عالی دنیای و اخروی عطا بفرما و کاری کن ، به آنچه چشم امید دوخته

آنگونه که به خیر و صلاحش هست برسه انشاا...

خدایا! در سخت ترین لحظه ها یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین

 لحظه ها زندگی اش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه...


تقدیم به تو


 

 

جون من حالا که اومدی یه نظربده بعدبرو

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 28 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM