صدایش زدم، برگشت پرسیدم :اینجا چه مى کنى؟
گفت دلتنگ روزگاران بودم ،گفتم خوبى؟گفت دوست داشتم مى بودم.
گفتم غریبى؟گفت زمانى آشناتر از من نبود.
پرسیدم چرا اینقدر بى جانى؟ گفت بس که جان دادم.
دلم سوخت به رسم جهل مهربان گونه گفتم، سیگار؟ گفت آمده بودم نفس تازه کنم و رفت،
همانطور که دور مى شد گفتم: راستى اسمت را نگفتى ؟
به آرامى گفت: تا دیروز عشق، امروز را نمى دانم…
درون مطرود و بیرون مجبور، راه سوم را نشانم بده عزیز ساده صبورم،
همین…
نظرات شما عزیزان:
|