روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

آخرین برگ عشق عاشقان<\/h3>

 
 


ناگهان صدای زنگ تلفن به گوش رسید و صدای مادر که میگفت.من میدانم شما قصد مزاحمت ندارید . ولی من اجازه ندارم این کار را بکنم و سر انجام مادر در مقابل آن شخص تسلیم شد و گفت به خاطر اینکه قول دادید که دیگر سارا را فراموش کنید فقط همین یک بار را به شما اجازه میدهم که حرفهای آخرتان را به هم بزنید ولی اگر پدرش بفهمد خون به پا میکند .هنگامی که مادر وارد اتاق شد مشاهده کرد که سارا با دستان لرزان خویش آرام بر زمین چنگ میزند . گویی در لحظه های آخر می خواست  روح را در تن خویش حفظ کند  و مادر با دیدن دختر نیمه جانش در وسط اتاق و رگه خونی که از گوشه لبان او سرازیر شده بود جیغی کشید و گوشی از دستش افتاد  و صدای مردی به گوش رسید که میگفت : سارا من رو ببخش<\/h3>

 مادر دخترش را در آغوش کشید گویی سارا  در آغوش مادر دیگر نمی خواست دست به سوی لیوان آب دراز کند بر روی زمین چنگ بزند و فریاد کند زیرا آن همه بی قراری به آرامشی لذت بخش تبدیل شده بود هنگامی که سارا  را به بیمارستان رساندند او در حالت کما بود روزها سپری شد وهیچ پیشرفتی در حال سارا دیده نمیشد و مادر نیز هر روز طراوت و شادابی اش را ازدست می داد  و پدر سعی میکرد خشم از کار سارا و رنج از دست دادن فرزند را پنهان کند.<\/h3>

 مادر ورق کاغذی به دست پدر داد و گفت این را در بغل نگه داشته بود و پدر با خواندن آن متوجه شد که سارا و پوریا با هم قرار گذاشتند خود کشی کنند برای همین با منزل پوریا تماس گرفت ولی هیچکس جواب نداد با این فکر که شاید برای پوریا اتفاقی افتاده باشد تصمیم گرفت سری به آنجا بزند هر چه زنگ زد کسی جواب نداد زن همسایه با دیدن آقای یگانه گفت . سلام آقای یگانه دیروز آقا پوریا و دوستانش اینجا رو تخلیه کردند .پدر متوجه شد تنها دخترش در سراب مرگ به سر میبرد و پوریا به او بی وفایی کرده و حالش خوب است. پدر توان حرکت را از دست داده بود و با گرفتن دیوار تعادل خود را حفظ میکرد نمیدانست چه باید بکند <\/h3>

سارا در چند قدمی مرگ قرار داشت و حال پوریا .... <\/h3>

آقای یگانه مرتب خدا را صدا میزد و میگفت من اشتباه کردم. خدایا سارا  را به من باز گردان. فکر انتقام مدام او را عذاب می داد ولی هر دم صدای سارا همچون ندایی در گوشش طنین انداز بود میگفت پدر من پوریا را به اندازه تمام عالم دوست دارم و اگر آسیبی به او برسد من خواهم مرد.<\/h3>

 دکتر به سمت مادر که قران کوچکی در دست خود نگه داشته بود و قرائت میکرد و پدر که سرش را در میان دستانش گرفته بود نزدیک شد و گفت متاسفم خانم و آقا ما هر کاری که میتوانستیم کردیم. <\/h3>
 


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کلبه تاریک من

ای اتاقی های وحشی که بی هیچ لبخندی در کنار کلبه ی تاریک من پا گرفته اید 


  ای واژه های تلخ تنهایی


ای عابران خسته ی سرنوشت 


ای ورق های پاره شده در غبار سهمگین


آیا کسی مرا در خاطرات اشک هایش می شناسد؟


آیا عابران کوچه های غم


فقط برای یک لحظه کنار پنجره ی راز هایم می نشینند


تا قصه ی ملکه ی قصر ماتم را بازگویم


با شمایم


ای آدم های شیشه ای!


من در حسرت یک تبسم صمیمی مانده ام


ای کوچه های گلی رویا


آیا گام های دیروز کودکی ام را


با شادی به من بازنمی گردانید


با شماهایم ای اسطوره های قصر ماتم!!!!!! 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اگه روزی سراغم آمد

                   اگرروزی به سراغم آ مد                                           

.......روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو من خوب می شناختمش نامت چو آوازی همیشه بر لب او بود حتی زمان مرگ آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب آن بی قرار عشق چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود.روزی اگر سراغ من آمد به او بگو شب در میان تاریکی در نور ماهتاب هر روز در درخشش خورشید ?خورشید تابناک? هر لحظه در برابر آیینه ی زمان آن دختر سکوت در انتظار دیدن رویت نشسته بود. روزی اگر سراغ من آمد به او بگو جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد ?هرگز خیانتی به دستان تو نکرد?هرگز نگاه پاک و زلال تو را با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد? تا آخرین نفس در انتظار دیدن رویت نشسته بود. روزی اگر سراغ من آمد به او بگو افسوس! دیر شد! ای کاش کمی زودتر می آمدی اما بگو من خوب می دانم حتی در آن جهان آن خفته ی خموش ? در انتظار دیدن رویت نشسته است . روزی اگر.........  اما ?نه?او هیچ وقت دیگر نمی آید....... 


 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

پیرمردودخترک

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای
سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درویش و پسر

پیش فرض 

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خویش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟ گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم، آن دوریش صاحب حال بود. این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه باشد؟

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عشق ودیوانگی
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
 

ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

زندگی با بهترین عشق در دنیا
زندگی با بهترین عشق در دنیا

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.
همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.
این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:
«عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:
«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات

 معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات

آیا شما به عشق حقیقی اعتقاد دارید؟ آیا شما به عشق در نگاه اول معتقدید؟ به عشق همیشگی و مداوم چطور؟ من فکر می‌کنم داستانهای عاشقانه ای که پیش روی شماست اعتقاد شما به عشق را محکم می‌کند. آنها مشهورترین داستانهای عاشقانه در تاریخ و ادبیات هستند. عشق آنها عشقی ابدی و جاودانه است.
1. رومئو و ژولیت
تا به امروز شاید این داستان مشهورترین دلداده‌ها باشد. این زوج مترادفی برای عشق هستند. رومئو و ژولیت یک داستان حزن انگیز نوشته ویلیام شکسپیر است. داستان عاشقانه آنها بسیار غم انگیز است. داستان این دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به این گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجامیده سپس دو عاشق واقعی گشته و زندگیشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بی شک گرفتن زندگی خود به خاطر همسر یکی از نشانه‌های عشق واقعی است. در نهایت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هایشان را به هم پیوند داد.
-----------------------------------------------------------
2. کلوپاترا و مارک آنتونی
داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی‌ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل می‌شود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده می‌شود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومی‌هایی که از قدرتمند شدن مصری‌ها نگران بودند را عصبانی می‌کرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. می‌گویند که در زمان جنگ علیه رومی‌ها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.

----------------------------------------------------------------

3. پاریس و هلن
به نقل از ایلیاد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ یک افسانه حماسی یونانی و ترکیبی از واقعیت و افسانه است. هلن به عنوان زیباترین زن در عرصه ادبیات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج کرد. پاریس پسر پریام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. یونانی‌ها ارتش عظیمی ‌به رهبری برادر منلوس، اگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگی خود را در شادمانی با منلوس زندگی کند.
----------------------------------------------------------------
4. ناپلئون و ژوزفین
ازدواج این دو یک ازدواج مصلحتی بود که ناپلئون در سن 26 سالگی به ژوزفین علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفین بانویی برجسته و ثروتمندترین زن به حساب می‌آمد. هرچه زمان می‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفین همچنین ژوزفین به ناپلئون بیشتر می‌شد اما این باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنین کم شدن علاقه شدید آنها به هم نمی‌شد و به مرور زمان کهنه نمی‌شد. درحقیقت عشق آنها یک عشق حقیقی بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زیرا ناپلئون یه یک وارثی نیاز داشت درحالیکه ژوزفین از داشتن این نعمت محروم بود. آنها با ناراحتی از هم جدا شدند و هر دوی آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهایشان پنهان کردند.
-----------------------------------------------------------
5. اسکارلت اوهارا و رِت باتلر
بربادرفته نشاندهنده یکی از آثار جاویدان ادبی است. اثر معروف مارگارت میچل، عشق و نفرت بین اسکارلت و رت باتلر را شرح می‌دهد. تنظیم وقت چیزی بود که اسکارلت و رت باتلر هیچگاه در آن با همدیگر هماهنگ نبودند. در سراسر این داستان حماسی، این زوج هیچگاه احساسات واقعیشان را به طور دائمی ‌تجربه نکردند و این حاصل بروز جنگ در پیرامونشان بود. اسکارلت که دختر بی قید و آزادی بود نمی‌توانست بین خواستگاران خود یکی را انتخاب کند. تا جایی که سرانجام تصمیم به ادامه زندگی با رت باتلر شد. درحالیکه ذات دمدمی ‌اسکارلت از قبل بینشان فاصله انداخته بود. امید به طور غیرمستقیم و همیشگی در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراین رمان با این جمله اسکارلت «فردا روز دیگری است» پایان می‌یابد.
-------------------------------------------
6. جین ایر و رچستر
در داستان معروف شارلوت برونته، شخصیتهای تنها و بی دوست، علاجی برای تنهایی خود یافتند. جین، دختر یتیمی ‌که به عنوان مربی وارد خانه ادوارد رچستر، مردی ثروتمند، می‌شود. این زوج غیرقابل تصور به هم نزدیک و نزدیک تر شدند تا زمانی که رچستر قلب لطیف و مهربانی را خارج از قلب خشن خود یافت. رچستر علاقه شدید خود را به خاطر تعدد زوجین آشکار نمی‌کرد اما در سالگرد ازدواجشان جین متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جین با قلبی شکسته از آنجا دور شد اما بعد از یک آتش سوزی مهیب به عمارت ویران شده رچستر بازگشت. جین، رچستر را نابینا یافت در حالیکه زن، خود را کشته بود. عشق پیروز شد و دو عاشق دوباره به هم پیوستند و در خوشی و سعادت زندگی کردند.
-------------------------------------------------------------
7. ملکه ویکتوریا و آلبرت
این داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتی انگلیسی است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ویکتوریا دختری با نشاط، خوش رو و شیفته نقاشی بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموی خود ویلیام ششم بر تخت سلطنت انگلیس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولین پسرعموی خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضی محافل، ناآشنا به نظر می‌رسید چون او آلمانی بود. او می‌خواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاری بیش از حدش شگفت زده کند. این زوج دارای نه فرزند شدند. ویکتوریا فرزندانش را بسیار دوست داشت. او به توصیه‌های آنها در مملکت داری به ویژه سیاست اعتماد می‌کرد. زمانی که آلبرت در 1816 فوت کرد، ویکتوریا آسیب شدیدی دید. او به مدت 3 سال در محافل عمومی‌ظاهر نشد. گوشه نشینی او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهای بسیار در زندگی ویکتوریا شد. اما تحت نفوذ نخست وزیر بنیامین در اسرائیل، ویکتوریا زندگی عمومی‌ خود را از سر گرفت و مجلسی در 1866 افتتاح شد. اما ویکتوریا هرگز سوگ همسرش را پایان نمی‌داد و تا سال 1901 تا پایان زندگی خود سیاه به تن کرد. در طی سلطنتش که طولانی ترین سلطنت در تاریخ انگلیس بود بریتانیا یک قدرت جهانی شد (خورشید هرگز غروب نمی‌کند).


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

فریادبی صدا

داستان عاشقانه و غمگین

 

داستان عاشقانه 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:


سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

شعرعاشقانه

 


 

 

 

شــــــــبگردی می‌کنــــم.

اما صدای نفــــــــــــس‌هایـــت را از پشــــــــت

هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمی‌شـــــــــنوم

آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم

شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت

تنها خانه‌ی من اســت که در آتــــش می‌ســـــــــــــــــوزد. ..

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دلهای بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

     

یک داستان کوتاه

 

 

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…


همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”

شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”

مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “

شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

معنای عاشقی

بزرگی راپرسیدم عاشق شده ااااااای؟

گفت:یکبار

پرسیدم به عشقت رسیده ای?

لبخندسردی زد وگفت:تنهایم

گفتم:معشوقه ات چه شد؟

گفت:رفت وجوانیم روزگارواین دلم باخودببرد

پرسیدمش: دیگرندیدیش ؟گفت :چرا

گفتمش :کجا؟

           گفت :دررویا!

گفتم:دیگرعاشق میشوی؟

اشک هایش راپاک کردوگفت:هنوزعاشقم

گفتم :به من چه نصیحت میکنی

گفت:دگروقت وصیت است

گفت:عاشق باش ولی دل مباز!

گفتم:اگربرای بارآخراوراببینی به اوچه میگویی

گفت میگویم:


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یادالله

عزیزان من همیشه به یادخداباشیدپیش ازآنکه مرگ ماوشماراغافلگیرکند

بازگشتی به خداکنید نمازهایتان راسروقتش اداکنید

زیراانسان عاجزاستدرچنگال مرگ ایستادگری نمیتواندبکند

چه انسانهای زیبایی که باآن همه زیبایی آخردرچنگال مرگ گرفتارشدند

لباس های زیبایشان مبدل به کفن شد

ماشین های مدل بالایشان مبدل به تابوت شد

خانه های بلندقامتشان مبدل به لحدشد

مال وثروت بامحنت جمع کرده ایشان نصیب مردم سشد

        اماافسوس!

اماافسوس که همه حساب وجواب به گردن اوست

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

انتظار

درسکوت خویش سرگشته ام وآسمان دلم ابریست وخیال باریدن دارد

وهجوم اشک ساحل چشمانم رابه بازی گرفته است

               فقط بخاطرانتظار            

هرروز که میگذرد دربرگه های تقویم آن روزهاراخط میزنم

ودم به دم لحظه شماری میکنم برای دیدن تو

حالابادلی آکنده ازعشق ونفرت میگویم:

        کشنده ترین چیز انتظاراست

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنها

 

چندروزه که گریه بهونه چشمامه

 

توراخواستن ونداشتن یه عذابه که باهامه

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM