روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

نقطه سرخط....!!!

سلام به دوست جونیای خودم خوفید؟؟؟؟؟ببخشیدکه دیرآپ کردم آخه امتحانام شروع شده بودتازه تا چندوقت پیش تموم شد!!!!! آخه خودم این چند روزه اصلا حالم خوب نیست برای همین اصلا حس وحال نوشتن نداشتم امابه خاطر شمادوست جونیای خودمم که شداومدم براتون نوشتم.....شایدتادوماه دیگه نیام وبم چون اصلا حالم خوب نیست حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه وبم اما ازیه طرف دیگه دلم بره شما دوست جونیای خودم تنگ میشه نمی تونم ازپیشتون برم چون برام خیلی سخته!!!!! البته به خاطر شماهم که شده سع می کنم حالم خوب بشه که تادوماه نرم زودبیام پیشتون اما.....نمیدونم چرا این طوری شدم البته یه قسمتیش بره امتحانامه دیگه از هرچی امتحانه بدم میاد یه قسمت دیگشم که ولش کنید.....اماخوب یادگرفتم که توزندگیم چیزای مهمتری از ایناکه برام اتفاق میفته هم هست!!!!!اما نمیدونم چراهرکاری می کنم چراتا یه اتفاق برام مییفته تایه هفته دبسرده میشم مثل الان!!!!!البته خوب به روی کسی نمیارم که ناراحتم چون اصلا دلم نمی خواد اطرافیانم به خاطر من ناراحت بشن البته دلم نمی خواست به شما این موضوع بگم که ناراحت بشین اما خواستم یکم دردل کرده باشم تایکم سبک بشم و یکم از غصه هام کم بشه!!!!!امادوست جونیای خودم سعیمو می کنم که تادوماه دیگه نرم حتی به خاطر شماهم که شده سعیمو می کنم....پس شماهم بانظراتون منو دل گرم کنین حداقل نظرم نمیدین بیاین پیشم تافکر نکنم دیگه هیچ دوستی ندارم!!!!!خوب خیلی حرف زدم فعلابوس بوس بابای تابعد.....

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عشق واقعی

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

گر واقعا عاشقش باشی ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست .

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

انگاری عشق تاریخ مصرف دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم  میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عکس من

 

                                               سلام اینجا چندتا عکس گذاشتم 

                                 خواستین ببینین به این شماره اس بدین

                               رمزعبوردراختیارشماعزیزان قراربگیرد

                                          09396228130        

 

 

 

 

                                                                                                       باتشکرمدیریت وب

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
بیاتو ضررنمیکنی ها...!!!!!!!!!!

ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: جمعه 16 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

                                            شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.خداحافظ ، 

                                                  ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ،

                                                         و این یعنی در اندوه تو می میرم.

                                                در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.

                                                  و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.

                                                     و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.

                                                              چگونه بگذرم از عشق ،

                                                               از دلبستگی هایم ؟

                                          چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ،

                                              تو ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ،

                                                   به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ،

                                                  بدون تو گمان کردی که می مانم.خداحافظ ،

                                                         بدون من یقین دارم که می مانی !!!

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنها

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت 

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنهایی

                       این متن برگرفته ازآهنگی است که من آن رابه کسی

                        هدیه میکنم که من رادراوج بی کسی تنهایم گذاشت

                                             تقدیم به تو...!

                             رفتی حالااینم بدون دلم برات تنگ نشده

                                طفلی دلم بازبه یادش افتاده آدم شده

                            رفتی حالااینم بدون بدون تومشکلی نیس

                     نه عشق تو،نه دیگری ...هیچ کدوم واسم سوگلی نیس

                              تنهامیمونم باخودم،خدای من ...عشق منه

                             دیگه کسی رانمیخوام ،دیگه خلاصم ازهمه

                                 میخوام بمونم باخودم دردودلم توسینمه

                                 نمیتونم عاشق بشم عاشقی من مردنه

                            رفتی تنهاشدم ..ولی دوست دارم این تنهایی را

                             چی میشداگه یادم بره اون همه بی وفایی را

                             حالامیدونم که خوشی ولی خوشیت زودگذره

                               اون بالایی ازاین خیانت براحتی نمیگذره

                                               براحتی نمیگذره...!

 

                              

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنهایی

                       تقدیم به کسی که دراوج تنهایی هایم تنهایم گذاشت

                       هیچ وقت برای فراموش کردن یه آدم،آدم دیگه ای

                       رابازیچه احساسات گذراتون نکنید.................!!

                       

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM