این همه راه نرفته...با خود می گوید من باید آدم مهمی شوم،
اشک در چشمانش حلقه می زند؛
یاد روزهایی می افتد که کودکی ساده بود در کوچه ی خیالِ دخترکی،آرام می دوید.
هم بازی هم بودند؛آسوده می خندیدند و گاهی بلند گریه،گاه گاه همدیگر را نوازش می کردند،
بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند؛یک دوست داشتنِ عمیق میانشان جاری بود؛
بی آنکه بدانند دوست داشتن یعنی چه...روزها گذشت؛
بزرگ شدند و دیگر می دانستند دوست داشتن چیست،
اما انتظاراتشان از هم بسیار شده بود؛نگاه ها سنگین،حرف ها سنگین تر...
اکنون دهکده شان،شهر شده؛شهر کوچه های بسیار دارد اما نه مثل آن کوچه ی خیالِ دخترک...
ادامه مطلب |